چشم ها

ساخت وبلاگ
با آنا می رفتیم و می خندیدم ،که مادرش را دیدم .چشم در چشم .زل زد به من .نگاهش کردم و دست انا را گرفتم و گفتم مادرش ..
بعد سرم را پایین انداختم و رد شدم .هیچی نگفتم .بعد دوسال دیدمش ....
نشستم سر کلاس و فکر کردم باید چیزی می گفتم ..باید می گفتم سپردمت به حضرت زهرا ...
اما شاید سکوتم بهترین کار بود ...
روز هایی که گذشت ......
ما را در سایت روز هایی که گذشت ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6abanam2 بازدید : 167 تاريخ : دوشنبه 24 ارديبهشت 1397 ساعت: 2:42