مرداب

ساخت وبلاگ

دفعه اخر اولین جمله ام به مشاورم این بود 

زندگی ام مثل یه مردابه هرچقدر دست و پا میزنم بیشتر فرو میرم 

می دونید زندگی ام هیچ چیزی برای جنگیدن نداره 

انگاری منتظرم تمام شه و تمام نمیشه 

دیشب تو ماشین وقتی رفتیم چمدون دوستم بخریم تا بره از ایران ..گفتم تو بری من خیلی تنها میشم ..گفت ایشاالله این قدر کار داشته باشی که هرچی زنگ بزنم شلوغ باشه سرت ..گفتم کار می خواهم چی کار ..تنهام بعد اشکام ریخت تو تاریکی ماشین گم شد ...همه دویدن هام تلاش برای بقا است . همین 

کاش این قلب این همه قدرت نداشت ...

روز هایی که گذشت ......
ما را در سایت روز هایی که گذشت ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6abanam2 بازدید : 97 تاريخ : پنجشنبه 12 خرداد 1401 ساعت: 9:42