روایت ۲

ساخت وبلاگ

دلم می خواهد روی پروفایل ام هزار تا جمله بزارم اما هنجارها من و مجبور می کنند سکوت کنم.راست میگن ما هرچی زخم میخوریم از اشنا است مگرنه غریبه چه میدونه زخم کجا است ...

_داشتم مداد میکشیدم تو چشمام ..گفت تو فقط یه شیخ ناامیدی ..اشک دوید تو چشمام ...راست میگفت من یه شیخ ناامید شدم ...لاتقنطوا من رحمه الله هی میگم تو ذهن ام اما خدایا من از پا افتادم . احساس می کنم هیچ کس ندارم ..

#روایت از پا افتادن 

روز هایی که گذشت ......
ما را در سایت روز هایی که گذشت ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6abanam2 بازدید : 109 تاريخ : يکشنبه 25 اسفند 1398 ساعت: 2:26